هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). هلاک. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). و منه: عام الرماده. - عام الرماده، سالی که هلاک شود در آن مال و مردمان. (مهذب الاسماء). سال هلاکی ستور و مردم و آن نام چندین سال خشکسالی متوالی است در ایام خلافت عمر که مردمان و اموال از بین رفتند. (منتهی الارب)
هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). هلاک. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). و منه: عام الرماده. - عام الرماده، سالی که هلاک شود در آن مال و مردمان. (مهذب الاسماء). سال هلاکی ستور و مردم و آن نام چندین سال خشکسالی متوالی است در ایام خلافت عمر که مردمان و اموال از بین رفتند. (منتهی الارب)
شهری است زیبا بین برقه و اسکندریه در نزدیکی دریا دارای باره و مسجد جامع و باغها. (از معجم البلدان) نام شهری بوددر فلسطین در حوالی رمله. (از قاموس الاعلام ترکی)
شهری است زیبا بین برقه و اسکندریه در نزدیکی دریا دارای باره و مسجد جامع و باغها. (از معجم البلدان) نام شهری بوددر فلسطین در حوالی رمله. (از قاموس الاعلام ترکی)
گریخته. (آنندراج). رم دیده. رم کرده. رم خورده. رجوع به رم دیده و رم خورده و رم کرده شود: رشتۀ جذب محبت نکند کوتاهی چه شد ای رم زده، آهوی بیابان شده ای. وحید (از آنندراج)
گریخته. (آنندراج). رم دیده. رم کرده. رم خورده. رجوع به رم دیده و رم خورده و رم کرده شود: رشتۀ جذب محبت نکند کوتاهی چه شد ای رم زده، آهوی بیابان شده ای. وحید (از آنندراج)
رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود: چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت. صائب (از آنندراج)
رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود: چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت. صائب (از آنندراج)
بیماریی بود که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود. (برهان قاطع). ظاهراً همان غم باد است. رجوع به غم باد شود. و در حاشیۀ برهان قاطع چ معین آمده: ظاهراً غم باره است، بمعنی کسی که بسیار غم خورد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
بیماریی بود که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود. (برهان قاطع). ظاهراً همان غم باد است. رجوع به غم باد شود. و در حاشیۀ برهان قاطع چ معین آمده: ظاهراً غم باره است، بمعنی کسی که بسیار غم خورد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
پسرعمو. (ناظم الاطباء). پسرعم. پسر نیای پدری. دخترعمو. دختر نیای پدری: فرستاد کس نزد عم زاده خویش که در طنجه بنهاده بودش ز پیش. اسدی (گرشاسب نامه ص 243). میان دو عم زاده وصلت فتاد دو خورشیدسیمای مهترنژاد. سعدی
پسرعمو. (ناظم الاطباء). پسرعم. پسر نیای پدری. دخترعمو. دختر نیای پدری: فرستاد کس نزد عم زاده خویش که در طنجه بنهاده بودش ز پیش. اسدی (گرشاسب نامه ص 243). میان دو عم زاده وصلت فتاد دو خورشیدسیمای مهترنژاد. سعدی